وقتی شبمان «شب چله» شد
وقتی بلند شدم و بیرون را دید زدم، دیدم میشود از توی ایوان بلندمان رفت توی حیاط. شبمان شب چله شده بود.
مسیر سبز-تهران، فرهاد ابوالفتحی؛ شب چله برای ما بچه روستاییهای دهه شصت و هفتاد چیزی فراتر از یک شب بود که در آن دور هم جمع میشوند و جشن میگیرند و این صحبتها. شب چله برای ما اتمسفر خاص خودش را داشت. شب چله برای ما از روزها قبل شب اولین روز زمستان شروع میشد. ما عادت کرده بودیم که از روزهای منتهی به آن روز برای آن شب برنامه بچینیم و در مورد آنها با همدیگر کلنجار برویم و با برادرها و پسرعموها توی سر و کله هم بزنیم تا نهایتا این ما باشیم که حرفش به کرسی مینشیند. یکی دو روز منتهی شده به شب چله، خصوصا روز آخر هم که دست به دعا میشدیم و حتی با دستهای کوچکمان تسبیحهای بلند بالای چوبی دست میگرفتیم و تسبیح میانداختیم. که چه بشود؟ که برف بیاید، خوب هم بیاید که آن شب واقعا شب چله بشود. فکر کردم آفتاب واقعا اگر بخواهد میتواند چوب بگذارد لای چرخ آدمها